اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

مبعث

سلام پسر گلم عزیزم دوشنبه 29 خرداد مبعث بود . این روز را به همه مسلمونا تبریک میگم... عزیزم چهار سال پیش همچین روزی بابایی به همراه عمه جون و مامان بزرگ به خواستگاری من اومدند من که اصلا روم نمی شد بابایی را نگاه کنم ولی اون اینجوری منو نگاه میکرده خلاصه من و بابایی مزدوج شدیم  یادش به خیر، چه ایامی بود  الانم که تو جوجو با اومدنت خوشبختی ما را کامل کردی  ایشاالله که همه خوشبخت بشن و خوشبخت بمونند... عزیزم خیلی دوستت داریم،بوس ...
30 خرداد 1391

جشن دندونی

عسلکم سلام همانطور که بابایی بهت قول داده بود،پنج شنبه 25/3/91 واست جشن دندونی گرفتیم مامان بزرگ و باباحسن و عمو مهدی،عمه جون و عمو وحید و احسان و پرنیا، عمو مجتبی و خاله فاطمه و ترنم مهمونامون بودند. جای عمو میثم خالی بود، آخه کنکوری هستند  قرار شد یه مهمونی دیگه با حضور مامان جون و باباحسین و خاله جون و دایی ها و عمو حسین بگیریم البته وقتی دایی محمد اومد،ایشاالله زودی صحیح و سالم بیاد  کیک پنیری و ترایفل شکلاتی واست درست کردیم که خیلی خوشمزه شده بود راستش از آش دندونی خبری نبود آخه توی یزد رسم نیست، من و بابایی هم بلد نبودیم واسه شام هم سالاد الویه درست کردیم  راستش تو زود خواب رفتی و واسه همین زیاد عکس ننداختیم.. ...
28 خرداد 1391

گلبارون كردن

سلام عسل مامان حدود يك ماه پيش خونه مامان جون بوديم كه دايي جواد گفت توي تلويزيون مراسم زير گل كردن بچه ها را نشون ميداده و مامان جون تاكيد كردن كه بايد تو را هم زير گل كنيم مراسم از قديم به اين صورت بوده كه ني ني ها را با گل محمدي گلبارون مي كردند تا در آينده به بوي گل حساسيت نداشته باشند. من خيلي دلم مي خواست اين كار را انجام بديم آخه خود من به بوي گل حساسم و نمي خواستم خداي نكرده تو هم مثل من بشي... بالاخره بعد گشتن بسيار، عمو حسين قرار شد از طزرجان برامون گل محمدي بيارن،وقتي گل ها را آوردن متاسفانه تو سرما خورده بودي و ما گل ها را داخل يخچال گذاشتيم . بعد از دو هفته،سه شنبه تو را زير گل كرديم اميررضا،مراسم گلبارون خونه م...
24 خرداد 1391

مبارك،مبارك،مباركه،مبارك

سلام عزيز دلم،خوشكلم،نفسم عزيز دل مامان بهت تبريك ميگم  عزيزم ديروز اولين مرواريدت جوونه زد ديروز خونه مامان بزرگ بوديم،بعد نهار خيلي لثه هات را به هم ميماليدي،اصلا عجيب كلافه بودي  بابايي دستاشو شست و لثه هات را خواست ماساژ بده كه يه كم آروم تر بشي،خلاصه وقتي دستشو به لثه ات زد، داد زد كه سر زده، منم خيلي سريع دستام را شستم و تيزي دندون قشنگت را لمس كردم  عزيزم از دو ماهگي درگير بودي و خيلي اذيت شدي ولي خدا را شكر از وقتي بيرون اومده آروم تري  بابايي مي خواد واست جشن دندوني بگيره ايشاالله وقتي گرفتيم با خبرهاي تكميلي ميام عزيزم ديشب ترنم گوشش درد گرفت،طفلي كلي گريه كرد  من و بابايي خيلي ناراحت شديم، وقتي ...
22 خرداد 1391

رفتن به ديدني باباحاجي

ديشب من و بابايي تصميم گرفتيم به ديدني باباحاجي يدالله بريم.باباحاجي يدالله باباي باباحسين اند. از بين مامان بزرگا و بابا بزرگا فقط همين يكي بابابزرگ براي من مونده،من خيلي دوسشون دارم خدا حفظشون كنه  كلي از ديدن تو خوشحال شدند،تو هم خوشحال بودي و مي خنديدي. عموقاسم و زن عمو و مجيد و مطهره هم اومدند كه تو را ببينند.ولي تو خسته شده بودي و خوابت مي اومد  خيلي زود هم خواب رفتي... بعد با بابايي تصميم گرفتيم بريم بستني خورون،آخه مي خوام كم كم امتحان كنم ببينم حساسيتت به شير گاو كم شده يا نه،درنهايت ذرت خورديم،آخرين باري كه خورده بودم،ماه مهر بود كه باعث شد ورم كنم و...خيلي چسبيد  ايشاالله زود زود بزرگ ميشي و خودت مي خوري   ...
16 خرداد 1391

تولد حضرت علی (ع) و روز پدر

سلام عزيزم امروز سيزده  رجب،تولد حضرت علي(ع) و روز مرد و پدره...عزيزم بابايي خيلي خوشحاله آخه امسال اولين ساليه كه بابا شده   خواستم از همین جا این روز عزیز را به همسرم تبریک بگم: ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم و از خدا می خواهم سالیان سال سایه ات بالای سرم باشد .       عزیزم از طرف تو هم به بابایی تبریک می گم آخه تو که امسال نمی تونی خودت بگی،ایشالله سال دیگه خودت تبریک می گی: پدر جان ، با ...
15 خرداد 1391

شش ماهگي

نازنينم سلام گل پسل،قند عسل، نبات مامان شما ديروز شش ماهه شدي،هورااااا  شش ماهگي مبارك گلم  ببخشيد ماماني كه ديروز تبريكم را ننوشتم آخه ديروز واكسن داشتي  ديروز صبح من و تو و بابايي به همراه مامان بزرگ رفتيم درمانگاه شماره 9، آقايي كه واكسن هاي قبلي تو را زده بودند،ديروز مرخصي بودند  خانم جداري كه در بخش رشد هستند، واكسن اين دفعه را زدند. راستش من يه كم نگران بودم آخه مي ترسيدم بيش تر درد بكشي ولي خدا را هزار مرتبه شكر،اين دفعه از دفعه هاي قبل بهتر بودي  فقط يه كم تب كردي كه من هر شش ساعت يك بار بهت قطره استامينوفن دادم،الهي مامان فدات بشه گل پسرم   بعد از واكسن به خونه مامان بزرگ رفتيم و تا شب اونجا بوديم ....
14 خرداد 1391
1